۱۳۸۶ بهمن ۱۷, چهارشنبه

به اندیشیدن خطر مکن ، روزگار غریبی است نازنین


دارم سعی میکنم وطن رو به هر مفهومی از یاد ببرم
چه به مفهوم دیروزی، چه به مفهوم امروزی
به هیچ وجه این رو نمیخوام، دارن مجبورم می کنن...
خبر های بد زیاد میگیرم، خبر های نا امید کننده

خبر از ویرانی، خبر از ویرانگر

از سرزمینی خبر می گیرم که 20 سال در اونجا زندگی کردم
ولی دارن طوری برام تعریف می کنن که انگار هیچ وقت اونجا نبودم

همه چیز به طور وحشت زایی باور نکردنی، متعفن...

با کسانی صحبت می کنم که ذره ای درخراب کردن این کشور کوتاهی نکردن ، حتی اونام به ستوه اومدن...

برای بار چندم تو زندگیم به این نتیجه رسیدم: خوش بحال آنکه گوساله اومد و گاو رفت...

از یک گوش کانت رو می شنوم : "جرات اندیشیدن و دانستن داشته باش"

از گوشی دیگر احمد شاملو: "به اندیشیدن خطر مکن ، روزگار غریبی است نازنین"

و با دو چشم میبینم که ما " همیشه خواب گذشته ی شیرینمان را -که البته هیچ وقت نداشته ایم- می بینیم و این تاوان ملتی است که توان ساختن رویایش را در بیداری ندارد! " حسین ب.ن

هیچ نظری موجود نیست: